یک داستان غم انگیز
تاريخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, | 14:9 | نویسنده : مهدی

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ، او همیشه مایه ی خجالت من بود .

 او برای امرار معاش خانواده ، برای معلم ها و بچه های مدرسه ای غذا می پخت .

یک روز که دم در مدرسه به دنبالم آمدم بود ، بچه های مدرسه او را دیدند .

خیلی خجالت کشیدم . آخر او چطور توانسته بود این کار را با من بکند؟! به روی خودم نیاوردم ،

فقط با تنفر  نگاهی به او انداختم و فورا از آنجا دور شدم .

روز بعد یکی از همکلاسی ها مرا مسخره کرد و گفت : هووو...مادر تو فقط یه چشم داره!

دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد . کاش می توانستم مادرم را پنهان کنم !

وقتی به خانه رسیدم ، با گریه به مادرم گفتم : اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی ،

 چرا نمیمیری؟!!

و او هیچ جوابی نداد...

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم . خیلی عصبانی بودم و احساسات او برایم

هیچ اهمیتی نداشت . دلم می خواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.

سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم . آنجا ازدواج کردم و خانه خریدم

و تشکیل زندگی دادم...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خشنود بودم . تا اینکه یک روز مادرم ، که سالها مرا ندیده بود

و آرزوی دیدن نوه هایش را داشت ، دم در خانه ام آمد . بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم :

"چطور جرئت کردی بی خبر بیای دم خونه ی من و بچه هامو بترسونی؟!! همین حالا از اینجا برو

و دیگه برنگرد!"

او به آرامی جواب داد : "اوه ، خیلی ببخشید ، مث اینکه آدرس رو اشتباه اومدم." و بعد با سرعت از آنجا رفت.

یک روز یک دعوتنامه برای شرکت در جشن تجدید دیدار مدرسه دریافت کردم که در محل قدیمی خودمان

برگزار می شد . به همسرم گفتم که به یک سفر کاری می روم .

وقتی به آنجا رسیدم ، از سر کنجکاوی سری به کلبه قدیمی مان زدم . همسایه ها گفتند که مادرم مرده ،

 اما من حتی یک قطره اشک هم نریختم . یکی از همسایه ها نامه ای به دستم داد و گفت مادرم

از او خواسته که هر وقت مرا دید نامه را به من تحویل دهد...

"ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده م . منو ببخش که به خونه ت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو

ترسوندم . خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ، ولی ممکنه من نتونم از جام بلند شم که

به دیدنت بیام.

از اینکه تو زندگیت دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم . آخه میدونی ، وقتی تو خیلی

کوچیک بودی تو یه تصادف یه چشمتو از دست دادی . به عنوان یه مادر نمی تونستم نحمل کنم که

 ببینم تو داری فقط با یه چشم بزرگ میشی . بنابراین چشم خودم رو به تو دادم .

برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیا رو کامل ببینه .

با عشق

مادرت "


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: